رزم آرا. پهلوانی که در رزم هنرمند باشد. (فرهنگ فارسی معین). هنرمند در نبرد و جنگ. که در رزم ماهر باشد. رزم آزموده. آرایش دهنده جنگ: به مجلس ملک جنگجوی رزم آرای به مجلس ملک شیرگیر شهرستان. فرخی. که ای فرزانه شاهان و دلیران جهان آرای و رزم آرای شیران. نظامی. و رجوع به رزم آرا و رزم آزما شود
رزم آرا. پهلوانی که در رزم هنرمند باشد. (فرهنگ فارسی معین). هنرمند در نبرد و جنگ. که در رزم ماهر باشد. رزم آزموده. آرایش دهنده جنگ: به مجلس ملک جنگجوی رزم آرای به مجلس ملک شیرگیر شهرستان. فرخی. که ای فرزانه شاهان و دلیران جهان آرای و رزم آرای شیران. نظامی. و رجوع به رزم آرا و رزم آزما شود
رزم آزما. آنکه جنگها دیده. جنگ آزموده. باوقوف در فن جنگ. (فرهنگ فارسی معین). رزم آور. جنگ آور. جنگ دیده. جنگ آزمای: بشد پیش سهراب رزم آزمای بر اسبش ندیدم فزون زآن بپای. فردوسی. چو گرسیوز و جهن رزم آزمای که بد تخت توران ز ایشان بپای. فردوسی. دگر رام برزین رزم آزمای کجا زابلستان بدو بد بپای. فردوسی. چو آن دید گستهم رزم آزمای بکردار آتش برآمد ز جای. فردوسی. گزین کن دلیران رزم آزمای فرست آن سپاه دگر باز جای. اسدی. وز آن روی کابلشه از مرغ و مای جهان کرد پر گرد رزم آزمای. اسدی. و رجوع به رزم آزما و مترادفات کلمه شود
رزم آزما. آنکه جنگها دیده. جنگ آزموده. باوقوف در فن جنگ. (فرهنگ فارسی معین). رزم آور. جنگ آور. جنگ دیده. جنگ آزمای: بشد پیش سهراب رزم آزمای بر اسبش ندیدم فزون زآن بپای. فردوسی. چو گرسیوز و جهن رزم آزمای که بد تخت توران ز ایشان بپای. فردوسی. دگر رام برزین رزم آزمای کجا زابلستان بدو بد بپای. فردوسی. چو آن دید گستهم رزم آزمای بکردار آتش برآمد ز جای. فردوسی. گزین کن دلیران رزم آزمای فرست آن سپاه دگر باز جای. اسدی. وز آن روی کابلشه از مرغ و مای جهان کرد پر گرد رزم آزمای. اسدی. و رجوع به رزم آزما و مترادفات کلمه شود
بزم آرای. آنکه آرایندۀ مجلس عیش و مهمانی است. (از ناظم الاطباء). مجلس آرا. آرایندۀ بزم. (یادداشت بخط دهخدا). آنکه مایۀ طرب و رونق و شکوه مجلس بزم شود: جمالش را که بزم آرای عید است هنراصلی و زیبائی مزید است. نظامی. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ.
بزم آرای. آنکه آرایندۀ مجلس عیش و مهمانی است. (از ناظم الاطباء). مجلس آرا. آرایندۀ بزم. (یادداشت بخط دهخدا). آنکه مایۀ طرب و رونق و شکوه مجلس بزم شود: جمالش را که بزم آرای عید است هنراصلی و زیبائی مزید است. نظامی. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ.
کنایه از صاحب مجلس. (آنندراج). آرایندۀ بزم. بزم آرا. مجلس آرا: قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش کردش جای. نظامی. چه شهرآشوبی ای دلبند مقبول چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی. سعدی
کنایه از صاحب مجلس. (آنندراج). آرایندۀ بزم. بزم آرا. مجلس آرا: قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش کردش جای. نظامی. چه شهرآشوبی ای دلبند مقبول چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی. سعدی
مخفف رزم آراینده. بهادری که در نبرد کردن باهنر باشد. (ناظم الاطباء). پهلوانی که در رزم هنرمند باشد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزم آرای شود، فرماندهی که مقدمات جنگ را آماده سازد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزم آرای شود
مخفف رزم آراینده. بهادری که در نبرد کردن باهنر باشد. (ناظم الاطباء). پهلوانی که در رزم هنرمند باشد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزم آرای شود، فرماندهی که مقدمات جنگ را آماده سازد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزم آرای شود
حاجیعلی. از صاحب منصبان مطلع و فعال ایران. وی به درجۀ سپهبدی رسید و مدتی ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران را داشت و از تیر 1329 هجری شمسی تا اسفند همان سال نخست وزیر ایران بود و در تاریخ اخیر بضرب گلوله مقتول شد. (از فرهنگ فارسی معین ج 5)
حاجیعلی. از صاحب منصبان مطلع و فعال ایران. وی به درجۀ سپهبدی رسید و مدتی ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران را داشت و از تیر 1329 هجری شمسی تا اسفند همان سال نخست وزیر ایران بود و در تاریخ اخیر بضرب گلوله مقتول شد. (از فرهنگ فارسی معین ج 5)